ابهام



بچه تر که بودم ازینکه به من بگویند شهرستانی متنفر بودم 

فکر میکردم چقدر حس حقارت آمیزی دارد که آدم در یک جای محدود و کوچک و بی امکانات بزرگ شده باشد و سرزبان نداشته باشدو یک سری چیزها که کم هم نبودند بلد نباشد و خلاصه .

همیشه پدر مادرم را بابت مهاجرت نکردنو اصلا تهران نیامدنشان سرزنش کردم 

بزرگ تر شدم دیدم آدمها بوی خانه ای را که در آن بزرگ شده اند میگیرند حالا آن خانه وسط بهترین جای بزرگترین شهر این مملکت باشد اما بوی گوه بدهد چه فایده ؟ 

بزرگ تر شدم دیدم ذات آدمها ریشه در تک تک رفتار آدمهای دورشان دارد 

اصلا نیامدم مقایشه کنم و ناله کنم از لاشی بودن ادمهای فلان قسمتو فلان جا 

آمدم بگویم من زندگی میان بوی نان و پنیر و گوجه و خیار عصرانه را با دنیا عوض نمیکنم 

بگویم بعضی از آدمها بوی دلخوشی بچگی هایم را میدهند 

بوی بیسکویت مادر و شیر 

بوی بستنی زی زی گولویی 

مثلا میشود هی بغض کرد وقتی نگاهشان میکنی 

یا مثلا این اواخر با همه دلم از خدا میخواستم آنقدر آرامش و خوبی در دل بنده هایش بگذارد که هیچکس هیچکس به بدی کسی راضی نشود 

اصلا دلش راضی نشود که بد بشود بد بخواهد 

میدانم باید بیشتر مراقب خودم باشم 

سریال شروع کردم 

کتاب میخوانم 

پی کارهای آینده ام را گرفتم 

اما خب .

یک چیزی ته من هیچوقت به بدی کسی راضی نشد 

میبخشم

رها میکنم 

و فراموش میکنم 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها